امشب اومد پی ویم و باهام حرف زد
و فقط ذهنمو بهم ریخت و رفت....
هم حس شیطنتم گل کرده بود که به حرف بیارمش و مجبورش کنم بگه چی تو فکرشه
هم بشدت عذاب وجدان داشتم ک خب ما مهدی رو داریم و اصن درست نیس پسر دیگهای رو وادار کنیم از احساسات احتمالیش برامون بگه
فقط اونجاش برام جالب بود ک فهمیدم تمام اون حسایی ک پارسال فکر میکردم داره واقعی بود و حس ششمم گند نخورده
که بعله.ی خبرایی تو ذهن آقا بوده
ولی چرا بعدش رفت از دوستم خواستگاری کرد؟
و چرا الان میگه منو ببخش بخاطر همون ک میدونی و میدونم:/
و من چقدر قشنگ گذاشتمش تو منگنه😂
بنده خدا به هم پیچید و زبانش بند آمد و رفت
چرا دخترا اینجورین؟
من کی تار موی مهدی رو ب صدتا مث اون نمیدم
و حتا وقتی مهدی هنوز برام مهم نبود و حتا اصن قبل تر ک نبود ب اون فکر هم نمیکردم
چرا دخترا دوست دارن همه اونا رو بخوان؟ این چ حس عجیبیه:/
خلاصه ک دربارش با هیچکس نمیتونم حرف بزنم. حتا دوستم. چون ازش خواستگاری کرده بود و من اصن چی بگم؟ وقتی اون زمان هم بهش نگفتم چه حسی دارم و چه فکری تو سرم بوده
من نمیدونم چیشد
اما میدونم بعد از اینکا پاشو از گلیمش داشت دراز تر میکرد و پرو شده بود و بیش از حد خودشو قاطی من میدونست شستمش و گذاشتمش کنار
و چند وقت بعد ک دیگه خودشو جمع کرده بود ب رفتار عادیم ادامه دادم
حالا چرا باید بیاد بگه تو خیلی خوبی و خانومیو فلانی و بسانی
بگه من فرصتهامو از دست دادم و اشتباه انتخاب کردم؟
چرا باید بگه انتخاب اشتباه مسیر زندگی آدمو عوض میکنه؟
هیچوقت درکش نکردم
و از شرایط بوجود اومده ناراحتم
هرچند شیطان درونم وسوسه کرده بود ک مجبورش کنم اعتراف کنه بعد بگم من نامزد دارم:))
ولی با اینهمه آشفتگی ک ب من داد و شرایط پیچیدهای ک ایجاد کرد یه چیزش خیلی خوب بود
اونم اینکه من فهمیدم حس ششمم اشتباه نبوده و واقعا خبرایی بوده تو سرش